ققنوس

آخرین مطالب

۳۸ مطلب در خرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

  • پرنده ی صلح


● جراحی، آخرین راه حل است

پروستات غده ای است حدودا به اندازه یک گردو که درست زیر مثانه در مردان قرار دارد و بخشی از سیستم تناسلی مردان را تشکیل می دهد. پروستات در دو مقطع زمانی بزرگ می شود، اولین مقطع اوایل دوران بلوغ و مرحله دوم حدودا از سن ۲۵ سالگی است. این بزرگ شدن پروستات کاملا بی ضرر است اما اغلب سبب مشکلات ادراری در سنین بالاتر می شود. تا سن ۶۰ سالگی ۸۰ درصد مردان، مشکلات ادراری ناشی از بزرگ شدن پروستات را تجربه می کنند.

 

بزرگ شدن پروستات یا «BPH» (Benign Prostatic Hyperplasia) خوش خیم است، اما با بزرگ شدن غده پروستات به «میزراه» (مجرای ادراری) فشار وارد می شود که می تواند عامل مشکلات ادراری از جمله تکرر ادرار، اجبار ناگهانی به دفع ادرار، بیدار شدن از خواب (در شب) برای دفع ادرار، مشکل در شروع ادرار و قطره قطره شدن ادرار در انتها، کامل تخلیه نشدن مثانه و گاه حتی قادر نبودن به دفع ادرار باشد.

 

بنابراین اگر بزرگ شدن پروستات توسط پزشک کنترل نشود، می تواند به مرور زمان فرد را به شدت دچار مشکلات سلامتی کند؛ مشکلاتی از قبیل عفونت دستگاه ادراری، آسیب به کلیه ها یا مثانه، سنگ مثانه و بی اختیاری ادرار. گاهی برای درمان از عمل جراحی استفاده می شود و کل غده پروستات توسط عمل جراحی برداشته می شود که اغلب هم فرد از علایم و نشانه های بیماری رهایی می یابد، اما این عمل می تواند فرد را دچار ناتوانی جنسی کند، بنابراین بهتر است عمل جراحی آخرین راه حل باشد و از روش های درمانی دیگر کمک گرفت. فلز روی یکی از عناصر کمینه (عنصری که مقدار کمی از آن برای رشد طبیعی موجودات زنده لازم است) مهم است و در رشد و تمایز سلول ها نقش حیاتی به عهده دارد.

 

فلز روی برای درمان پروستات های ملتهب یا بزرگ بسیار مفید است. بررسی ها نشان داده است که کمبود روی بر بزرگ شدن پروستات اثر دارد. بنابراین خوردن غذاهای حاوی روی یا خوردن مکمل های روی توصیه می شود.

 

همچنین خوردن گوجه فرنگی نیز بسیار مفید است. تحقیقات دانشگاه هاروارد روی ۴۷هزار مرد نشان داد آنهایی که هر هفته ۱۰عدد گوجه فرنگی می خوردند، ۵۰درصد کمتر به سرطان پروستات مبتلا شدند، در واقع خوردن گوجه فرنگی احتمال ابتلا به سرطان پروستات را کاهش می دهد. محققان معتقدند که این کاهش احتمال ابتلا به سرطان به دلیل وجود «پیگمان» در گوجه فرنگی است. «پیگمان» قوی ترین و موثرترین کاروتن است که تاکنون کشف شده و دلیل قرمزی رنگ گوجه فرنگی است.

  • پرنده ی صلح


به گزارش خبرنگار ویژه‌نامه دفاع مقدس باشگاه خبرنگاران، بیمارستان آیت الله طالقانی بود بعد از مجروحیت در عملیات والفجر 8، پرستار بود، اما با همه پرستارا فرق داشت 17 سالش بود و آن‌طور که خودش می‌گفت، از خانواده‌ای پول‌دار و بالاشهری بود.

همواره آرایش غلیظی می‌کرد و با ناخن‌های بلند لاک‌زده می‌آمد و ما را پانسمان می‌کرد. با وجودی که از نظر من و امثال من، بدحجاب و ناجور بود، ولی برای مجروح‌ها و جانبازها احترام بسیاری قائل بود و از جان و دل برای‌شان کار می‌کرد. با وجود مدبالا بودنش، برای هم‌اتاقی شیرازی من لگن می‌آورد و پس از دستشویی، بدن او را می‌شست و تر و خشک می‌کرد.

یکی از روزها من در اتاق مجروحان فک و دندان بودم که ناهار آوردند. گفتم که غذای من را هم همین جا بدهند، ولی آن خانم پرستار مخالفت کرد و گفت: تو بهتره بری اتاق خودت غذا بخوری ... این‌جا برات خوب نیست.

با این حرف او، حساسیتم بیشتر شد و خواستم که آن‌جا غذا بخورم، ولی او شدیدا مخالفت کرد. دست آخر فقط اجازه داد که برای چند دقیقه موقع غذا خوردن آنها، در اتاقشان باشم، ولی غذایم را در اتاق خودم بخورم.

واویلایی بود. پرستار راست می‌گفت. بدجوری چندشم شد. آن‌قدر هورت می‌کشیدند و شلپ و شولوپ می‌کردند که تحملش برای من سخت بود، ولی همان خانم پرستار بالاشهری، با عشق و علاقه‌ی بسیار، به بعضی از آنها که دست‌شان هم مجروح بود، غذا می‌داد و غذا را که غالبا سوپ بود، داخل دهان‌شان می‌ریخت.

یکی از روزها، محسن - از بچه‌های تند و مقدس‌مأب محل‌مان - همراه بقیه به ملاقات من آمده بود. همان زمان آن پرستار خوش‌تیپ! هم داشت دست من را پانسمان می‌کرد. خیلی مؤدب و با احترام، خطاب به محسن که آن طرف تخت و کنار کمد بود، گفت:

- می‌بخشید برادر ... لطفا اون قیچی رو به من بدین ...

محسن که می‌خواست به چهره‌ی آرایش کرده و بدحجاب او نگاه نکند، رویش را کرد آن طرف و قیچی را پرت کرد طرف پرستار. هم پرستار و هم بچه‌ها از این کار محسن ناراحت شدند. دستم را که پانسمان کرد، با قیافه‌ای سرخ از عصبانیت، اتاق را ترک کرد و رفت. وقتی به محسن گفتم که چرا این‌جوری برخورد کردی؟ او که با احترام با تو حرف زد، گفت:

- اون غلط کرد... مگه قیافه‌شو نمی‌بینی؟ فکر می‌کنه اومده عروسی باباش ... اصلا انگار نه انگار این‌جا اتاق مجروحان و جانبازان است ... اینا رفته‌ان داغون شده‌ان که این آشغال این‌جوری خودش رو آرایش کنه؟

هر چه گفتم که این راهش نیست، نپذیرفت و همچنان بدتر پشت سر او اهانت می‌کرد و القاب زشت نثارش کرد. حرکت محسن آن‌قدر بد بود که یکی دو روز از آن پرستار خبری نشد و شخص دیگری جای او برای پانسمان ما آمد. رفتم دم بخش پرستاری که رویش را کرد آن طرف.

هر‌طوری بود، از او عذرخواهی کردم که با ناراحتی و بغض گفت:

- من روزی چند بار با پدرم دعوا دارم که به‌م می‌گه آخه دختر، تو مگه دیوونه‌ای که با این سن و سال و این تیپت، می‌ری مجروحانی رو که کلی از خودت بزرگ‌ترن، تر و خشک می‌کنی و زیرشون لگن می‌ذاری و می‌شوری‌شون؟ بخش‌های دیگه التماسم می‌کنند که من برم اون‌جاها، ولی من گفتم که فقط و فقط می‌خوام در این‌جا خدمت کنم. من این‌جا و این موقعیت ارزشمند رو با هیچ جا عوض نمی‌کنم. من افتخار می‌کنم که جانباز رو تمیز کنم. برای من اینا پاک‌ترین آدمای روی زمین هستند ... اون‌وقت رفیق شما با من اون‌جوری برخورد می‌کنه. مگه من به‌ش بی احترامی کردم یا حرف بدی زدم؟

هر‌طوری بود عذرخواهی کردم و گذشت.

شب جمعه‌ همان هفته، داشتم توی راهرو قدم می‌زدم که صدای نجوای دعای کمیل شیخ حسین انصاریان و به دنبال آن گریه به گوشم خورد. کنجکاو شدم که صدا از کجاست. ردش را که گرفتم، دیدم از اتاق پرستاری است. همان پرستار خوش‌تیپ و یکی دیگر مثل خودش، کنار رادیو نشسته بودند و دعای کمیل گوش می‌دادند و زارزار گریه می‌کردند.

یکی از روزهای نزدیک عید نوروز، جوانی که نصف چهره‌اش سوخته بود و صورت خودش هم چون بچه‌ی آبادان بود، سیاه بود و تیره، به بخش ما آمد. خیلی با آن پرستار جور بود و با احترام و خودمانی حرف می‌زد. وقتی او داشت دست من را پانسمان می‌کرد، جوان هم کنار تختم بود. برایم جالب بود که بفهمم او کیست و با آن دختر چه نسبتی دارد.

به دختر گفتم:

- این یارو سیاه‌سوخته فامیل‌تونه؟

که جا خورد، ولی چون می‌دانست شوخی می‌کنم، خندید و گفت:

- نه‌خیر ... ولی خیلی به‌م نزدیکه.

تعجب کردم. پرسیدم کیست که گفت:

- این نامزدمه.

جاخوردم. نامزد؟ آن هم با آن قیافه‌ی داغان؟ که خود پرستار تعریف کرد:

- اون توی جنگ زخمی شده و صورتش هم بر اثر موج انفجار سوخته. بچه‌ی آبادانه، ولی این‌جا بستری بود. این‌جا کسی رو نداشت. به همین خاطر من خیلی به‌ش می‌رسیدم. راستش یه جورایی ازش خوشم اومد. پدرم خیلی مخالف بود. اونم می‌گفت که این با این قیافه‌ی سیاه خودش اونم با سوختگی روی صورتش، آخه چی داره که تو عاشقش شدی؟ هر جوری بود راضی‌شون کردم و حالا نامزد کردیم.

من که مبهوت اخلاق آن پرستار شده بودم، به کنایه گفتم:

- آخه حیف تو نیست که عاشق اون سیاه‌سوخته شدی؟

که این‌بار ناراحت شد و با قیچی زد روی دستم و دادم را درآورد.

گفت: دیگه قرار نیست پشت سر نامزد خوشگل من حرف بزنی ‌‌ها ... اون از هر خوشگلی خوشگل‌تره.

  • پرنده ی صلح



نمیدونم چرا یهو زد به سرش. حالش اصلاً طبیعی نبود. همش بهم نگاه میکرد و میخندید. به خودم گفتم: عجب غلطی کردم قبول کردم‌ها.... اما دیگه برای این حرفا دیر شده بود. باید تا برگشتن اونا از عروسی پیشش میموندم. خوب یه جورائی اونا هم حق داشتن که اونو با خودشون نبرن؛ اگه وسط جشن یهو میزد به سرش و دیوونه میشد ممکن بود همه چیزو به هم بریزه و کلی آبرو ریزی میشد. اونشب برای اینکه آرومش کنم سعی کردم بیشتر بهش نزدیک بشم و باهاش صحبت کنم. بعضی وقتا خوب بود ولی گاهی دوباره به هم میریخت. یه باره بی‌مقدمه گفت: توهم از اون قرصها داری؟ قبل از اینکه چیزی بگم گفت: وقتی از اونا میخورم حالم خیلی خوب میشه. انگار دارم رو ابرا راه میرم.... روی ابرا کسی بهم نمیگه دیوونه...! بعد با بغض پرسید تو هم فکر میکنی من دیوونه‌ام؟؟؟... 



  • پرنده ی صلح

عباس غفاری نظری تک تیراندازی از گردان حضرت قاسم و جانباز اعصاب و روان دفاع مقدس است که در عملیات والفجر ۶ دهلران حضور داشته و حرفهایی برای گفتن دارد. او متولد ۱۳۴۶ در خانواده متوسط و پرجمعیت به دنیا آمد. فرزند اول خانواده و دارای ۴ برادر و یک خواهر است. او در کودکی پر جنب و جوش بود. پدری با درآمد کم دارد، تا کلاس دوم راهنمایی درس خوانده و در سال ۱۳۶۳ با دستکاری شناسنامه به جبهه رفته است.

وی می گوید: در لشکر ۱۰ سید الشهداء گردان حضرت قاسم به فرماندهی حاج عباس قهرودی و معاونت محمد رضا کلهر تک تیرانداز بودم و در گروهان شهادت بعد از مدتی معاون دسته و سپس مسئول دسته عملیات شدم.

وی در طی حضور خود در جبهه ۳ بار طعم مجروحیت را چشیده است که اولین جراحت را در والفجر ۶ به یاد می آورد.

*خبر آمد پیروز شدیم

در شلیک آتش سنگین دشمن بعثی بروی سرشان، تلفات خیلی سنگینی داده بودند. عباس به یاد می آورد: نیروهایم همه زیر آتش بودند صدایی از پشت سر شنیدم: حاجی حاجی.

یک از همرزم هایم را دیدم که به شدت زخمی شده، گفتم: سید جان چه شده.

خون تمام لباس هایش را گرفته بود، چپفیه دور کمرم را باز کردم و به دور زخمش بستم. او را روی تخته سنگی کشیدم و گفتم اینجا بمان تا ما برگردیم. پشتیبان ما از گردان علی اصغر بود.

در حال بستن زخم سید بودم که از پشت سرم صدایی آمد: چطوری دلاور!

جا خوردم دیدم حاج عباس است. گفتم سلام حاجی گفت: تو سنگرها عراقی است. گفتم می دانم اسیر هستند. گفت: کارت خوب بود صد متر دیگر بروی جلو بچه های گردان علی اصغر می رسند و به شما می پیوندند. گفتم :حاجی بچه هایم خیلی زخمی شده اند که خبر داد به امید خدا پیروز شدیم.

*سید شهید شد و من مجروح

نزدیک صبح بود هوا گرگ و میش شده بود، صدای ناله بچه ها می آمد، از ۳۳ نفر ۱۵ نفر مانده بودیم و به همراه ۵۰ اسیر ساعت ۷ صبح برگشتیم و خط تحویل گردان علی اصغر دادیم. در بین راه کنار تخته سنگ سراغ سید رفتم دیدم که شهید شده. اشکم جاری شد. با جسم بی جان سید درد دل می کردم که ناگهان صدایی من را از جایم چند متر پرتاب کرد. صاحب صدا خمپاره ای ۱۲۰ بود. تا چند ساعت متوجه چیزی نشدم فقط امیدوار بودم به شهدا بپیوندم اما تا امروز مجروح ماندم.

*در کربلای ۵ شیمیایی شدم

عباس که سابقه بستری در بیمارستان ساسان را دارد می گوید: کربلای ۵ بود که در معرض گازهای شیمیایی قرار گرفتم. در بامداد ۱۹/۱۰/۶۵ عملیات کربلای ۵ با رمز «یا زهرا(سلام‌ الله‌ علیها») در منطقه شلمچه صورت گرفت که به دلیل مقاومت وصف ناپذیر رزمندگان در برابر پاتک های سنگین، عراق به مدت حدود دو ماه اقدام به حملات شیمیایی بسیار گسترده با گاز خردل نمود که حتی مناطقی از آبادان را نیز در بر گرفت.

*یک شبه ۵۰۰ خمپاره زدم

درگیری ها بشدت اوج گرفته بود. در صحنه ای بیش از ۵۰۰ تانک دشمن برابر لشکر در غرب کانال ماهی آرایش گرفته بودند و همزمان هلی کوپترها هم برای اولین بار در طی جنگ، نیروهای خط مقدم را بمباران می کردند. در صحنه ای تعدادی از تانک ها قصد دور زدن کانال و غافلگیری نیروها را داشتند. شب آغاز عملیات بیش از ۵۰۰ آرپیجی زدم که باعث شد از ناحیه گوش دچار ضایعه و آسیب بشوم.

*بی مهری بیمارستان شهید صدر

وقتی به دیدار عباس رفتیم داشت از شب عملیات کربلای ۵ و پانصد خمپاره اش می گفت که مسئولان اجازه ندادند و اعلام کردند هر وقت به خانه اش رفت با او صحبت کنید. اما عباس غفاری ۴۴ ساله جانباز ۱۰ درصد است که با داشتن همسر و یک پسر ۷ ساله ۲ سال از عمر خود را در این آسایشگاه به سر می برد. به خاطر بی مهری مسئولان بیمارستان نتوانستیم عکسی از جانباز تهیه کنیم اما در ملاقات های قبلی بیمارستان ساسان در کادر عکس جانباز دیگری قرار گرفته بود. این بی مهری سبب شد تا از مجروحیت سوم عباس ناآگاه بمانیم.

* مشکلات این جانباز

وی که تنها ۱۰ درصد جانبازی دارد بیان کرد در زمانی که حال بهتری داشته باشد به وسیله موتور سیکلت در پیک مشغول می شود ومی گوید: مستاجر است. عباس بیش از این در دلی با ما نکرد.


  • پرنده ی صلح

امام خامنه ای

۰۳
خرداد





  • پرنده ی صلح

پروشدن

۰۲
خرداد

بهش بگی دوسش داری پرو میشه میره

بهش بگی ازش بدت میاد نا امید میشه و میره

محبت کنی خوشی میزنه زیر دلش و میره

 محبت نکنی ، از یکی دیگه محبت میگیره و میره

خلاصه اومده که بره …

 خودتو خسته نکن

  • پرنده ی صلح

پروردگارا

۰۱
خرداد

داده هایت ، نداده هایت و گرفته هایت را شکر می گویم

                            

چون داده هایت نعمت ، نداده هایت حکمت و گرفته هایت امتحان است.

    

 

یادم باشد حرفی نزنم به کسی بر بخورد
نگاهی نکنم دل کسی بلرزد
خطی ننویسم آزار دهد کسی را
که تنها دل من ؛ دل نیست

 


 

  • پرنده ی صلح